۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

اول از همه; امروز چشممون به جمال يك نشريه ي دانشجويي روشن شد.يكي از دوستام كه تو دانشگاه هنر دانشگاه تهران درس ميخونه لطف كردند و يك شماره از نشريه ي ديدار را براي ما آوردند. ما كه تو دانشگاهمون از اين خبرها نبود. عين نديد بديد ها فكر ميكرديم يك مجله اي مثل مجله فيلم يا شهروند را قراره تحويل بگيريم.ديديم نه بابا از اين خبرها نيست و چندتا ورق a4تحويلمون دادند كه بيا بخون.اول يك كم سرخورده شدم ولي وقتي مطالبشُ خوندم حسابي كيفور شدم.بابا كل روزنامه ها و نشريات اين مملكت بايد بيان جلو اينها لنگ بندازند.واقعا عالي بود.
اما ادامه داستان احضار ما به دادگاه انقلاب.....
در همين اثني زن پسر عموم زنگ زد.اون روز قرار بود كه به زيارتشون برم و به ماهواره اشون كه مثل هميشه دست بوس ما بود يك حالي بدم.آقا چشمتون روز بد نبينه همين كه خانوم فهميد چي شده،آنچنان سريع سر و ته مكالمه را هم آورد و گوشي را قطع كرد كه انگاري ما جذام داريم و الانه ايشون هم مبتلا ميشند.به قول خواهرم،اگر فردا تو دادگاه محكوم بشي اينها بالكل منكر رابطه ي خويشاوندي و قوم خويشي با تو ميشند.پيش خودم داشتم فكر ميكردم عاقبت كار ما چي ميشه.تصميم گرفتم بازجوئي فردا را در ذهنم بازسازي كنم.(اين قسمت را نميارم،چون آخرش منتهي به اين ميشد كه بازجو ميگه ما غلط كرديم،اصلا اشتباه شده،جون مادرت دست از سر كچل ما بردار).
اون روزmbc persia داشت فيلم The Wind That Shakes the Barley را پخش ميكرد و ما براي اينكه روحيه مون و قوي كنيم نشستيم يكبار ديگه اين فيلم و ديديم تا فردا با روحيه خوب پوزه ي بازجو را به خاك بماليم.
فكر كنم حدود سه چهار ساعت از اين جريان گذشته بود كه داداشي از مشهد زنگ زد.
-خوب بيدي؟
-نه بابا چه خوبي،چه خوشي.ديدي دادشت و كشتند،ديدي چه خاكي بر سرمون شد؟
-چي شده؟
-هيچي بابا گفتند فردا پاشو بيا دادگاه انقلاب
يهو ديدم ذليل مرده ي گور به گور شده پخي زد زير خنده.
-زهرمار كجاش خنده دارِ؟
جز جيگر زده اينقدر خنديد كه داشت خفه ميشد.از بين قهقه‌هاش اين حرفها را فهميدم كه تو كه تخم نداري غلط ميكني اين كارها را ميكني.
نگو حضرت آقا اونجا حوصله اش سر رفته و براي خنده با همكارهاش زنگ زدند اينور اونور.
ما هم كه ديديم اينطوريه سري زديم به جاده ي حاشا، كي گفته؟ كي ترسيده بود؟(بماند كه فكر كنم دو تا سكته ناقص زده بودم) و از اينجور حرفها به اضافه ي يك عالمه فحش و دري وري كه نثارش كردم.
نتيجه گيري اخلاقي:
آقا جون،اين استاد ما با همه ي نفهميش(چون فكر ميكرد خانومها از آقايون سرترند).يك بار سر كلاسش خطاب به جمع گفت:(و چون داشت يك عيب را ميگفت طرف حسابش ما نرينگان بوديم)كه آخه الاغها اين چه جور شوخي‌هاي كه با هم ميكنيد،فلاني اين درس و افتادي،رضا جون زنت سقط شد،اصغر آقا خونه‌ات را دزد زد.طرف را سكته ميديد بعد ميگيد داشتيم شوخي ميكردم.
بابا ايهاالناس تو را جون مادرتون از اين شوخيهاي خركي نكنيد بابا ما همون شوخيهاي ايلي،عشايري شما را به اينجور مزه پراكني‌ها ترجيح ميديم.اگر خداي نكرده من كه مثل دسته ي گل ميمونم ميفتادم ميمردم خوب بود؟در كوچه مون حجله ام را ميزدند خوب بود؟اونوقت كي ميخواست جواب نن جون ما رو بده؟ها؟

۲ نظر:

زيتون گفت...

فواد جان نصف داستانت رو دبشب خوندم و چون می دونستم قراره بقیه شو بعدا بنویسی و حتما تلفن یا شوخی بوده یا هر چی بوده قسر در رفتی که هنوز می نویسی, ننوشتم که هیچوقت با حضار تلفنی نرو دادگاه. امیدوارم هیچوقت این مسئله برات پیش نیاد اما اگه اومد احضاریه حتما باید کتبی باشه.
اما عجب داداش شوخی داری:)) بند دل مای خواننده که پاره شد, طفلک تو.

Fouad گفت...

بابا منم اينو شنيده بودم كه براي احضارهاي، بي احضاريه نبايد تره خرد كرد،ولي وقتي تو موقعيتش قرار ميگيري كه نميدوني كه اونها چي ميدونند يا نه؟اگر نري چه اتفاقي ممكنه بيفته همه اين توصيه‌ها حكم باد هوا را پيدا ميكنه.خدا نكنه كه اين بلا سر هيچ نامسلموني هم بياد.ولي مخ ما كه رسما دو سه ساعت تعطيل شد.