۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

عكسهايي جديد از مزدوران رژيم در سيزده آبان

راستيش اول ميخواستم كه اين عكسها را همراه با گزارش مفصل اون روز، تقديمتان كنم. ولي اين چند روز به قدري گزارش و فيلم از اين جريان پخش شد كه ديگه فكر نميكنم گزارش من ضرورتي داشته باشه.(يك علت مهم هم تنبلي من تو نوشتن گزارشِ)
































اين عكسهاي را به خبرنامه ي گويا دادم و اونجا منتشر شده ولي اين عكسها را كه از دانشگاه تهران گرفتم و چهره ي مزدوران رژيم در آن به خوبي نمايان است را پخش نكردند.

جالبه كه دو تا اتوبوس گنده را گذاشته بودند جلوي در دانشگاه تا كسي نتونه تظاهرات دانشجويان را ببينه.
















ايني كه كلاه كاسكت داره و اون كت مشكيه و علي الخصوص اوني كه كت كرم تنشه همه دستورات را ميدادند(اون كت كرم نقشش از همشون بيشتر بود)

پي نوشت:
براي ديدن عكسهاي با كيفيت خوب روي عكسها كليك كنيد.

۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

از روز جزا بترسيد

از ديشب تا حالا كه اين فيلم را ديدم:

http://www.youtube.com/watch?v=nGFI-3W1Pkw&feature=related

از شدت خشم،غصه و ناراحتي دارم دق ميكنم.به خدا اين اراذل نه بويي از مردانگي بردند و نه غيرت.نميدونم اين ابله‌ها فكر كردند تا كي مردم با سكوت خود، تنها نقش نطاره‌گر اين جنايات را ايفا ميكنند؟

بخدا فقط من از روزي ميترسم كه هر گوشه ي اين مملكت يك عبدالمالك ريگي پيدا بشه.
با اين سطح خشونت و بي مروتي، فقط دارند به مبارزه مسلحانه چراغ سبز نشان ميدهند.بيچاره‌ها ديگه اول انقلاب نيست كه مردم سودا زده عكس رهبرشان را در ماه ببينند و از گلوي زن و بچه خود بزنند تا به انقلاب كمك كنند.شما تنها در همچين فضايي ميتوانيد و توانستيد با گروه‌هاي مسلح مبارزه كنيد.اون دوره خيلي وقته كه گذشته.بسيجي هاي مزدور و قلدرتان تنها وقتي در اكثريت هستند و ضعيف كشي ميكنند عربده ي هل من مبارز ميكشند وگرنه همه ديديم و ديده‌ايم كه وقتي گرفتار دست و پنجه ي مردم خشمگين شده‌اند چطور مانند زنان زار زار گريسته‌اند.از آن روزي بترسيد كه آتش خشم و كين مردم تنها دامنگير خودتان نشود و تر و خشكتان را با هم بسوزاند.از روز جزا بترسيد.

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

نامرد روزگارم اگر فردا مشت محكمي به دهان استكبار جهاني نزنم

از بس ديروز جواد بياباني و كارگردان تلوزيوني تو بازي استقلال شعارهاي حماسي پخش كردند، ما را مصمم تر كردند كه فردا با عزمي جزمتر ساعت 10:30 ميدان هفت تير مشتي محكم به دهان استكبار جهاني بزنيم.
پي نوشت:
استكبار جهاني در قاموس ما رؤساي دولي هستند كه تز اداره و مديريت دنيا را دارند ولي يك بقالي را هم نميتوانند اداره كنند.

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

اول از همه; امروز چشممون به جمال يك نشريه ي دانشجويي روشن شد.يكي از دوستام كه تو دانشگاه هنر دانشگاه تهران درس ميخونه لطف كردند و يك شماره از نشريه ي ديدار را براي ما آوردند. ما كه تو دانشگاهمون از اين خبرها نبود. عين نديد بديد ها فكر ميكرديم يك مجله اي مثل مجله فيلم يا شهروند را قراره تحويل بگيريم.ديديم نه بابا از اين خبرها نيست و چندتا ورق a4تحويلمون دادند كه بيا بخون.اول يك كم سرخورده شدم ولي وقتي مطالبشُ خوندم حسابي كيفور شدم.بابا كل روزنامه ها و نشريات اين مملكت بايد بيان جلو اينها لنگ بندازند.واقعا عالي بود.
اما ادامه داستان احضار ما به دادگاه انقلاب.....
در همين اثني زن پسر عموم زنگ زد.اون روز قرار بود كه به زيارتشون برم و به ماهواره اشون كه مثل هميشه دست بوس ما بود يك حالي بدم.آقا چشمتون روز بد نبينه همين كه خانوم فهميد چي شده،آنچنان سريع سر و ته مكالمه را هم آورد و گوشي را قطع كرد كه انگاري ما جذام داريم و الانه ايشون هم مبتلا ميشند.به قول خواهرم،اگر فردا تو دادگاه محكوم بشي اينها بالكل منكر رابطه ي خويشاوندي و قوم خويشي با تو ميشند.پيش خودم داشتم فكر ميكردم عاقبت كار ما چي ميشه.تصميم گرفتم بازجوئي فردا را در ذهنم بازسازي كنم.(اين قسمت را نميارم،چون آخرش منتهي به اين ميشد كه بازجو ميگه ما غلط كرديم،اصلا اشتباه شده،جون مادرت دست از سر كچل ما بردار).
اون روزmbc persia داشت فيلم The Wind That Shakes the Barley را پخش ميكرد و ما براي اينكه روحيه مون و قوي كنيم نشستيم يكبار ديگه اين فيلم و ديديم تا فردا با روحيه خوب پوزه ي بازجو را به خاك بماليم.
فكر كنم حدود سه چهار ساعت از اين جريان گذشته بود كه داداشي از مشهد زنگ زد.
-خوب بيدي؟
-نه بابا چه خوبي،چه خوشي.ديدي دادشت و كشتند،ديدي چه خاكي بر سرمون شد؟
-چي شده؟
-هيچي بابا گفتند فردا پاشو بيا دادگاه انقلاب
يهو ديدم ذليل مرده ي گور به گور شده پخي زد زير خنده.
-زهرمار كجاش خنده دارِ؟
جز جيگر زده اينقدر خنديد كه داشت خفه ميشد.از بين قهقه‌هاش اين حرفها را فهميدم كه تو كه تخم نداري غلط ميكني اين كارها را ميكني.
نگو حضرت آقا اونجا حوصله اش سر رفته و براي خنده با همكارهاش زنگ زدند اينور اونور.
ما هم كه ديديم اينطوريه سري زديم به جاده ي حاشا، كي گفته؟ كي ترسيده بود؟(بماند كه فكر كنم دو تا سكته ناقص زده بودم) و از اينجور حرفها به اضافه ي يك عالمه فحش و دري وري كه نثارش كردم.
نتيجه گيري اخلاقي:
آقا جون،اين استاد ما با همه ي نفهميش(چون فكر ميكرد خانومها از آقايون سرترند).يك بار سر كلاسش خطاب به جمع گفت:(و چون داشت يك عيب را ميگفت طرف حسابش ما نرينگان بوديم)كه آخه الاغها اين چه جور شوخي‌هاي كه با هم ميكنيد،فلاني اين درس و افتادي،رضا جون زنت سقط شد،اصغر آقا خونه‌ات را دزد زد.طرف را سكته ميديد بعد ميگيد داشتيم شوخي ميكردم.
بابا ايهاالناس تو را جون مادرتون از اين شوخيهاي خركي نكنيد بابا ما همون شوخيهاي ايلي،عشايري شما را به اينجور مزه پراكني‌ها ترجيح ميديم.اگر خداي نكرده من كه مثل دسته ي گل ميمونم ميفتادم ميمردم خوب بود؟در كوچه مون حجله ام را ميزدند خوب بود؟اونوقت كي ميخواست جواب نن جون ما رو بده؟ها؟