۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

داستان احضار ما به دادگاه انقلاب

ما يك استاد تو دانشگاه داشتيم كه سن و سالي ازش گذشته بود. و به خاطر خالي بندي‌هاش و هيز بودنش شهره خاص و عام بود و اكثر آقايان به خاطر چپ بودنش با اونها سايه‌اش را با تير ميزدند.طرف اصلا انگار پسرها را جزو آدم حساب نميكرد مثلا خود من يكسري كه با بچه ها ايستاده بوديم تو سالن دانشكده و داشتيم گپ ميزديم و اين بابا داشت رد ميشد، به خاطر سن و سالش و اينكه به هر حال استادمونه يك سلامي حوالش كرديم. و ايشون راست راست اومد به جاي عليك كردن سلام ما،شروع كرد با دخترهاي گروه سلام و عليك كردن و ما را هاج و واج اونجا گذاشتن كه بابا بي انصاف من بودم كه بهت سلام كردم.

حالا اين استاد ما چه ربطي به احضار ما به دادگاه انقلاب داره،بعدن براتون ميگم.

دوشنبه اين هفته بود كه حدودهاي ساعت شش بعد از ظهر گوشي ما زنگ خورد و ما هم كه داشتيم پاي تي وي توسط امواج ماهواره مورد تهاجم فرهنگي قرار ميگرفتيم.بي توجه به شماره ي خفني كه داشت به ما زنگ ميزد گوشي را جواب داديم.


صداي ناشناس:آقاي فواد....


من:بله بفرمائيد


صداي ناشناس:شما فردا براي پاره اي از توضيحات تشريف مياريد دادگاه انقلاب.


من كه برق سه فاز از كله ام پريده بود با ترس و لرز گفتم:براي چي؟اتفاقي افتاده؟


صداي ناشناس:شما تشريف مياريد به اين آدرسي كه بهتون ميدم،توجيحتون ميكنند.


من دوباره:قربون آخه براي چي؟مشكل چيه؟


صداي ناشناس:من در جريان نيستم.من هم مامورم.فردا ساعت هشت صبح ميان به اين آدرس.قلم دم دستتون هست؟


من:سريع يك خودكار پيدا كردم و گفتم بفرمائيد


صداي نشاناس:خيابان حافظ،كوچه براتي،پ 158.ميريد پيش آقاي عليزاده.ياداشت كردي؟


من:بله،در خدمتتون هستيم. و تا اومدم چيزي ديگه اي را اضافه كنم و باز يارو را سوال پيچ بكنم طرف گوشي را قطع كرد.


دنيا بود كه رو سرم خراب شد و سيل افكار ناجور كه چه جوري من و پيدا كردند به سرم هجوم اورد.


خواهرم كه تو اتاق بود و فكر ميكرد كه يكي از شركتهاييه كه براشون رزومه ام را فرستادم تماس گرفته اومد بود بيرون كه بپرسه كي بود.كه با ديدن قيافه ي من خنده اش ميگيره كه چي شده، روح ديدي؟


من هم به صورت هذيان وار، زمزمه كنان ماوقع را بهش گفتم.


-چي؟


اين بار صدام برگشت و محكمتر گفتم كه بهم گفتند فردا بيا دادگاه انقلاب.


كره خر انگار داشتم باهاش شوخي ميكردم.چشمهاش برقي زد و با خنده گفت:چي ميگي؟كي بود؟چي گفت؟


-من چه بدونم كدوم خري بود؟شماره اش اجق وجق بود.و جريان مكالمه امون را براش گفتم.


گيس بريده ي آنتن نامردي نكرد و سريع پريد،رفت به مادرمون گفت.ننه جون ما هم كه تو اتاقش داشت روزنامه ميخوند.يك نگاهي از بالاي عينكش به ما انداخت و با همون زبون بي زبوني ده تا ليچار بارمون كرد.كه ديدي؟نگفتم بهت؟خوبت شد؟حالا هي برو اعلاميه پخش كن.هي برو بالا پشت بوم الله اكبر بگو.


ما هم براي اينكه از زير نگاه هاي سرزنش آميز مادرمون فرار كنيم و تمدد اعصابي بكنيم سريع پريديم تو اتاقمون و رفتيم لبه پنجره و سيگاري گرونديم.هر چي فكر ميكردم نميتونستم حدس بزنم كه چه جوري من و پيدا كردند. اگر استراق سمع كرده باشند و به تلفنمون گوش كرده باشند كه بايد به شماره ي خونه زنگ ميزدند. من از خط گوشيم كه با كسي كل كل نميكردم. وانگهي خط من كه سند نداره و به اسم خودم نيست.بعد فكرم اومد سمت اينترنت.ولي من كه نه تو وبلاگم يا بالاترين يا فيس بوك و زنديق ردي از خودم به جا نذاشته بودم.تو همين افكار بودم كه ديدم وروجك اومد اتاقمون.من هم براي تشريك مساعي.دغدغه هاي خودمون را با آبجي در ميان گذاشتيم كه به نظرت چه طوري ردمون را زدند؟ آخر تنها جائي كه به فكرمون رسيد همين اينترنت بود و از اونجائي كه من فقط تو همين وبلاگ و بالاترين با اسمم مينويسم گفتيم شايد يا از اينجا اطلاعاتمون درز كرده، يا شركت... كه ازش اينترنت ميگيريم و بر حسب اتفاق شماره ي موبايلم را هم داره دستي تو اين كار داره. و با هم همقسم شديم كه در صورتي كه كاشف به عمل اومد كه كار اين شركت باشه.كركره اونجا را بكشيم پايين.......
ادامه جريان را اگر مورد پسند دوستان واقع شد و وقت كردم بعدا برايتون مينويسم من كه خسته شدم از بس نوشتم و پاك كردم،ايشاءالله بقيه اش براي بعد.

۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

شعار كليدي روز 13 آبان

دادن اين شعار،جلوي همه ي زد و بندهاي پنهاني غربيها با اين رژيم را ميگيره.

اوباما،اوباما.يا با اونا




















يا با ما