ابتدا اين رو بگم كه درسته وبلاگ و فضاي مجازي، اجازه ي شناخت و ارزيابي شخصي به افراد رو نميده و ارتباط، ارتباطي كاملا غيرمستقيم خواهد بود...اما كساني كه در دنياي واقعي من رو ميشناسند ميدونن كه هرگز حاضر نيستم بخاطر هيچ ايدئولوژي و آرمان و هدفي، اقدام به كتمان حقيقت كنم. نوشته ي زير حاصل مشاهدات امروز من تا ساعت يك ظهر ميباشد و در انتقال آن كوچكترين دخل و تصرف و سانسوري به نفع هيچ كس يا گروهي به كار نبرده ام.
من (بهمراه چند تن از خانواده) از شرق تهران ميومديم....فقط بايد گفت كه دست مريزاد...دست مريزاد!
از همون ايستگاه اول جمعيت طرفدار حكومت، پيرمردا و پيرزنا دست نوه هاشونو گرفته بودن...يك عالمه بسيجي، زن و مرد سر ِ هر ايستگاه سوار مترو ميشدن.
ايستگاه به ايستگاه كه ميگذشتيم تك و توك تيپ هاي عادي ديده ميشد....اصلا شوكه كننده بود
پس مردم (البته درستتر اينه كه گفت مردم معترض؟؟؟؟ = چون اين ملتي كه من ديدم نه كسي براش اتوبوس اختصاصي گرفته بود نه چيزي)
بعد از دو ايستگاه، مترو پر ِ پر شد...جاي سوزن انداختن نبود.بالاي نود درصد تيپهاي طرفدار حكومت.
.اكثرا آزادي پياده شدند .موندن يه عده كه ما (تيپ هاي عادي مردم) بوديم كه به طرف صادقيه ميرفتيم+ يه عده ديگه از حكومتيا....پياده شديم و راه افتاديم..هي بسيجي و پرچم به دست ميديدي...
.من اسم خيابونا رو بلد نيستم و اونجاهام تا حالا نرفته بودم...فقط اينكه رسيديم به يه جا ديديم مردم وايسادن و دستاشونو به نشانه Vبالا گرفتن...ماسك زدم و كنارشون وايسادم...ولي خيابون رو كه نگاه ميكردي موج ميزد از بسيجي و طرفداراي حكومت...به طرف ما شعار ميدادن كه مرگ بر منافق و از اين حرفا...هممون دلهره داشتيم كه مبادا يهو بهمون حمله كنن (چون جمعيتشون زياد بود - ما هم در قياس با اونها ...چي بگم؟) +(يه سري ديگه از مردم هم بودند كه معلوم بود معترضند ولي جرات نميكردن بيان بغل ما وايسن و V بگيرن)...يهو نفهميدم چي شد يه صداي جيغ شنيدم و مردمي كه انگار از دست يك گاو وحشي داشتن فرار ميكردن....نيروي انتظامي با خشونت تمام روي مردمي كه ساكت (هيچ كي حتي جيكش هم درنميومد = فقط دستا بالا بود) شروع به باتوم زدن و حمله كرد...خيلي بد بود....من نميتونستم فرار كنم، وحشت كردم و زود بغل دست يه حاجي (پيرمرد طرفدار حكومت) پناه گرفتم...ماسك رو زدم پايين و قاطي جمعيت حكومتيا شدم كه كتك نخورم
همون لحظه كه ميخواستم قاطي امت اسلام بشم، يه دختر رو ديدم كه صورتش نارنجي نارنجي بود...خيلي عجيب بود...از بغلم كه ردش ميكردند(به حالت نزار زير بغلش رو گرفته بودن) به سرفه افتادم نميدونم چي زده بودن تو صورتش...واقعا وحشتناك بود...ولي كامل، گاز رو تو صورتش خالي كرده بودن و صورتش كاملا تغيير رنگ داده بود.
ديگه نفهميدم بدبخت بعدا چه بلايي سرش اومد.
فقط اينو براي اينكه اوج وخامت اوضاع رو بفهميد ميگم كه مجبور شديم براي جان سالم به در بردن قاطي جمعيت اونا بشيم...فجيع تر اينكه برادرم از اوج هراس از حمله ي اونا يه عكس خامنه اي/خميني دستش گرفته بود و يه عكس موسوي تو جيب كاپشنش قايم كرده بود !!!
خلاصه تا جايي كه ما بوديم خيلي اوضاع خراب بود...چند تا ويدئو هم گرفتم (و براي خبرگزاريا فرستادم) كه مردم گاهي ميشد ميتونستن جمع شند و شعار بدن ...ولي اصلا پايدار نبود، شديد برخورد ميكردن چون جمعيت هم سازماندهي شده و زياد نبود (جمعيت اونها رو در نظر بياريد و به قياس، استدلال كنيد!) زود سركوب و متفرق ميشديم...البته بعدا تو مترو هم مجال شد كه شعارهايي بديم.
اما......
اما مسئله ي مهم :
من از ساعت 9.30 بيرون از خونه بودم و اولين مشاهداتم هم از اولين ايستگاه متروي دم ِ خونه مون شروع شد و تا ظهر ادامه داشت.
ميخوام يه چيزي رو بگم...واقعا به عنوان يك عضو جنبش سبز كه تعصبي هم براي كتمان حقيقت نداره ميگم...
امروز متوجه شدم كه خلايق هرچه لايق....(نميدونم اين حرفم از روي عصبانيت و تلخي بي معرفتي مردمه يا واقعيتيه كه ميبينم)
ولي شما قضاوت كنيد...: امروز پيرمردها و پيرزناي چروكيده اي كه باورتون نميشه پاشده بودن بخاطر عقيدشون اين همه راه صبح زود كوبيده بودن بيان اونجا(از همون اولين ايستگاه مترو = نه با اتوبوس اختصاصي بود نه چيزي)
اونوقت بعضيا حتي به خودشون زحمتِ....
فقط بهشون بده برن مسافرت...خريد كنن... مهموني بگيرن...به خودشون حتي زحمت بيرون اومدنم تو اين روز نداده بودن...
واقعا امروز نااميد شدم...بيچاره يكي از فاميلامون ور داشته بود صبح زود كوبيده بود رفته بود آزادي...ميگه بين جمعيت اونا گير كرده بوده..بيچاره شده بود.خودش تك افتاده بود بين اونا نه راه در اومدن داشت نه ميتونست با اونا همراه شه....اونم كلي فحش نثار تمام اون كسايي كرد كه فقط بلدن حرف بزنن ولي لحظه ي عمل كه ميشه جا خالي ميكنن .
...موقع برگشت به خانه = كه مصادف بود با برگشتن عده ي زيادي از طرفداراي حكومت = اكثرا پيرمردا و بسيجيايي جووني كه بسته بسته دستشون پرچم و پوستر و...بود و تو مترو هم خوب باهم گفتگو راه انداخته بودن كه اينا همشون عوامل خارجي هستن و...
براي اولين بار بعد از انتخابات از ايران قطع اميد كردم...از مردمش.
امروز قرار بود مردم بيان تو خيابون....ملت اومدن...كلي پيرزن و پيرمرد و بسيجي و.....اينها هم ملت هستند ديگه.نيستند...؟
ملتي كه اما نشست تو خونه اش، ملت نبود... ملتي كه نخواست بگه من هم هستم...وجود دارم و جزئي از اين كشور هستم....همون بهتر كه پيرمردها و پيرزن ها و بسيجي ها و حاشيه نشين ها برش طنازي كنن.
قيافه ها رو وقتي يادم مياد كه داشتيم مثل لشكر شكست خورده از مترو برميگشتيم...
و قيافه هاي اونها رو كه مسرور از فتحشون.
واقعا ميگم، مباركشون باشه، كشور خودشونه ...و البته كشور تمام كسايي كه نشتند تو خونه. ولي ملتي كه نشست تو خونه باخت.
سر ِ اين قمار تقسيم كشور باخت.
از فردا ببينيد چطور قلع قمع واقعي شروع بشه.
امروز خيلي تلخم...خيلي.
هر چي ميخوايد بگيد...بگيد.
بگيد دروغ ميگم...بگيد سياه نمايي كردم...بگيد....!
مهم نيست، مهم امروز بود كه ...
۱۳۸۸ بهمن ۲۲, پنجشنبه
۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه
عكسهايي جديد از مزدوران رژيم در سيزده آبان
راستيش اول ميخواستم كه اين عكسها را همراه با گزارش مفصل اون روز، تقديمتان كنم. ولي اين چند روز به قدري گزارش و فيلم از اين جريان پخش شد كه ديگه فكر نميكنم گزارش من ضرورتي داشته باشه.(يك علت مهم هم تنبلي من تو نوشتن گزارشِ)
پي نوشت:
براي ديدن عكسهاي با كيفيت خوب روي عكسها كليك كنيد.
اين عكسهاي را به خبرنامه ي گويا دادم و اونجا منتشر شده ولي اين عكسها را كه از دانشگاه تهران گرفتم و چهره ي مزدوران رژيم در آن به خوبي نمايان است را پخش نكردند.
جالبه كه دو تا اتوبوس گنده را گذاشته بودند جلوي در دانشگاه تا كسي نتونه تظاهرات دانشجويان را ببينه.
ايني كه كلاه كاسكت داره و اون كت مشكيه و علي الخصوص اوني كه كت كرم تنشه همه دستورات را ميدادند(اون كت كرم نقشش از همشون بيشتر بود)
پي نوشت:
براي ديدن عكسهاي با كيفيت خوب روي عكسها كليك كنيد.
۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه
۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه
از روز جزا بترسيد
از ديشب تا حالا كه اين فيلم را ديدم:
http://www.youtube.com/watch?v=nGFI-3W1Pkw&feature=related
از شدت خشم،غصه و ناراحتي دارم دق ميكنم.به خدا اين اراذل نه بويي از مردانگي بردند و نه غيرت.نميدونم اين ابلهها فكر كردند تا كي مردم با سكوت خود، تنها نقش نطارهگر اين جنايات را ايفا ميكنند؟
بخدا فقط من از روزي ميترسم كه هر گوشه ي اين مملكت يك عبدالمالك ريگي پيدا بشه.
با اين سطح خشونت و بي مروتي، فقط دارند به مبارزه مسلحانه چراغ سبز نشان ميدهند.بيچارهها ديگه اول انقلاب نيست كه مردم سودا زده عكس رهبرشان را در ماه ببينند و از گلوي زن و بچه خود بزنند تا به انقلاب كمك كنند.شما تنها در همچين فضايي ميتوانيد و توانستيد با گروههاي مسلح مبارزه كنيد.اون دوره خيلي وقته كه گذشته.بسيجي هاي مزدور و قلدرتان تنها وقتي در اكثريت هستند و ضعيف كشي ميكنند عربده ي هل من مبارز ميكشند وگرنه همه ديديم و ديدهايم كه وقتي گرفتار دست و پنجه ي مردم خشمگين شدهاند چطور مانند زنان زار زار گريستهاند.از آن روزي بترسيد كه آتش خشم و كين مردم تنها دامنگير خودتان نشود و تر و خشكتان را با هم بسوزاند.از روز جزا بترسيد.
http://www.youtube.com/watch?v=nGFI-3W1Pkw&feature=related
از شدت خشم،غصه و ناراحتي دارم دق ميكنم.به خدا اين اراذل نه بويي از مردانگي بردند و نه غيرت.نميدونم اين ابلهها فكر كردند تا كي مردم با سكوت خود، تنها نقش نطارهگر اين جنايات را ايفا ميكنند؟
بخدا فقط من از روزي ميترسم كه هر گوشه ي اين مملكت يك عبدالمالك ريگي پيدا بشه.
با اين سطح خشونت و بي مروتي، فقط دارند به مبارزه مسلحانه چراغ سبز نشان ميدهند.بيچارهها ديگه اول انقلاب نيست كه مردم سودا زده عكس رهبرشان را در ماه ببينند و از گلوي زن و بچه خود بزنند تا به انقلاب كمك كنند.شما تنها در همچين فضايي ميتوانيد و توانستيد با گروههاي مسلح مبارزه كنيد.اون دوره خيلي وقته كه گذشته.بسيجي هاي مزدور و قلدرتان تنها وقتي در اكثريت هستند و ضعيف كشي ميكنند عربده ي هل من مبارز ميكشند وگرنه همه ديديم و ديدهايم كه وقتي گرفتار دست و پنجه ي مردم خشمگين شدهاند چطور مانند زنان زار زار گريستهاند.از آن روزي بترسيد كه آتش خشم و كين مردم تنها دامنگير خودتان نشود و تر و خشكتان را با هم بسوزاند.از روز جزا بترسيد.
۱۳۸۸ آبان ۱۲, سهشنبه
نامرد روزگارم اگر فردا مشت محكمي به دهان استكبار جهاني نزنم
از بس ديروز جواد بياباني و كارگردان تلوزيوني تو بازي استقلال شعارهاي حماسي پخش كردند، ما را مصمم تر كردند كه فردا با عزمي جزمتر ساعت 10:30 ميدان هفت تير مشتي محكم به دهان استكبار جهاني بزنيم.
پي نوشت:
استكبار جهاني در قاموس ما رؤساي دولي هستند كه تز اداره و مديريت دنيا را دارند ولي يك بقالي را هم نميتوانند اداره كنند.
پي نوشت:
استكبار جهاني در قاموس ما رؤساي دولي هستند كه تز اداره و مديريت دنيا را دارند ولي يك بقالي را هم نميتوانند اداره كنند.
۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه
اول از همه; امروز چشممون به جمال يك نشريه ي دانشجويي روشن شد.يكي از دوستام كه تو دانشگاه هنر دانشگاه تهران درس ميخونه لطف كردند و يك شماره از نشريه ي ديدار را براي ما آوردند. ما كه تو دانشگاهمون از اين خبرها نبود. عين نديد بديد ها فكر ميكرديم يك مجله اي مثل مجله فيلم يا شهروند را قراره تحويل بگيريم.ديديم نه بابا از اين خبرها نيست و چندتا ورق a4تحويلمون دادند كه بيا بخون.اول يك كم سرخورده شدم ولي وقتي مطالبشُ خوندم حسابي كيفور شدم.بابا كل روزنامه ها و نشريات اين مملكت بايد بيان جلو اينها لنگ بندازند.واقعا عالي بود.
اما ادامه داستان احضار ما به دادگاه انقلاب.....
در همين اثني زن پسر عموم زنگ زد.اون روز قرار بود كه به زيارتشون برم و به ماهواره اشون كه مثل هميشه دست بوس ما بود يك حالي بدم.آقا چشمتون روز بد نبينه همين كه خانوم فهميد چي شده،آنچنان سريع سر و ته مكالمه را هم آورد و گوشي را قطع كرد كه انگاري ما جذام داريم و الانه ايشون هم مبتلا ميشند.به قول خواهرم،اگر فردا تو دادگاه محكوم بشي اينها بالكل منكر رابطه ي خويشاوندي و قوم خويشي با تو ميشند.پيش خودم داشتم فكر ميكردم عاقبت كار ما چي ميشه.تصميم گرفتم بازجوئي فردا را در ذهنم بازسازي كنم.(اين قسمت را نميارم،چون آخرش منتهي به اين ميشد كه بازجو ميگه ما غلط كرديم،اصلا اشتباه شده،جون مادرت دست از سر كچل ما بردار).
اون روزmbc persia داشت فيلم The Wind That Shakes the Barley را پخش ميكرد و ما براي اينكه روحيه مون و قوي كنيم نشستيم يكبار ديگه اين فيلم و ديديم تا فردا با روحيه خوب پوزه ي بازجو را به خاك بماليم.
فكر كنم حدود سه چهار ساعت از اين جريان گذشته بود كه داداشي از مشهد زنگ زد.
-خوب بيدي؟
-نه بابا چه خوبي،چه خوشي.ديدي دادشت و كشتند،ديدي چه خاكي بر سرمون شد؟
-چي شده؟
-هيچي بابا گفتند فردا پاشو بيا دادگاه انقلاب
يهو ديدم ذليل مرده ي گور به گور شده پخي زد زير خنده.
-زهرمار كجاش خنده دارِ؟
جز جيگر زده اينقدر خنديد كه داشت خفه ميشد.از بين قهقههاش اين حرفها را فهميدم كه تو كه تخم نداري غلط ميكني اين كارها را ميكني.
نگو حضرت آقا اونجا حوصله اش سر رفته و براي خنده با همكارهاش زنگ زدند اينور اونور.
ما هم كه ديديم اينطوريه سري زديم به جاده ي حاشا، كي گفته؟ كي ترسيده بود؟(بماند كه فكر كنم دو تا سكته ناقص زده بودم) و از اينجور حرفها به اضافه ي يك عالمه فحش و دري وري كه نثارش كردم.
نتيجه گيري اخلاقي:
آقا جون،اين استاد ما با همه ي نفهميش(چون فكر ميكرد خانومها از آقايون سرترند).يك بار سر كلاسش خطاب به جمع گفت:(و چون داشت يك عيب را ميگفت طرف حسابش ما نرينگان بوديم)كه آخه الاغها اين چه جور شوخيهاي كه با هم ميكنيد،فلاني اين درس و افتادي،رضا جون زنت سقط شد،اصغر آقا خونهات را دزد زد.طرف را سكته ميديد بعد ميگيد داشتيم شوخي ميكردم.
بابا ايهاالناس تو را جون مادرتون از اين شوخيهاي خركي نكنيد بابا ما همون شوخيهاي ايلي،عشايري شما را به اينجور مزه پراكنيها ترجيح ميديم.اگر خداي نكرده من كه مثل دسته ي گل ميمونم ميفتادم ميمردم خوب بود؟در كوچه مون حجله ام را ميزدند خوب بود؟اونوقت كي ميخواست جواب نن جون ما رو بده؟ها؟
اما ادامه داستان احضار ما به دادگاه انقلاب.....
در همين اثني زن پسر عموم زنگ زد.اون روز قرار بود كه به زيارتشون برم و به ماهواره اشون كه مثل هميشه دست بوس ما بود يك حالي بدم.آقا چشمتون روز بد نبينه همين كه خانوم فهميد چي شده،آنچنان سريع سر و ته مكالمه را هم آورد و گوشي را قطع كرد كه انگاري ما جذام داريم و الانه ايشون هم مبتلا ميشند.به قول خواهرم،اگر فردا تو دادگاه محكوم بشي اينها بالكل منكر رابطه ي خويشاوندي و قوم خويشي با تو ميشند.پيش خودم داشتم فكر ميكردم عاقبت كار ما چي ميشه.تصميم گرفتم بازجوئي فردا را در ذهنم بازسازي كنم.(اين قسمت را نميارم،چون آخرش منتهي به اين ميشد كه بازجو ميگه ما غلط كرديم،اصلا اشتباه شده،جون مادرت دست از سر كچل ما بردار).
اون روزmbc persia داشت فيلم The Wind That Shakes the Barley را پخش ميكرد و ما براي اينكه روحيه مون و قوي كنيم نشستيم يكبار ديگه اين فيلم و ديديم تا فردا با روحيه خوب پوزه ي بازجو را به خاك بماليم.
فكر كنم حدود سه چهار ساعت از اين جريان گذشته بود كه داداشي از مشهد زنگ زد.
-خوب بيدي؟
-نه بابا چه خوبي،چه خوشي.ديدي دادشت و كشتند،ديدي چه خاكي بر سرمون شد؟
-چي شده؟
-هيچي بابا گفتند فردا پاشو بيا دادگاه انقلاب
يهو ديدم ذليل مرده ي گور به گور شده پخي زد زير خنده.
-زهرمار كجاش خنده دارِ؟
جز جيگر زده اينقدر خنديد كه داشت خفه ميشد.از بين قهقههاش اين حرفها را فهميدم كه تو كه تخم نداري غلط ميكني اين كارها را ميكني.
نگو حضرت آقا اونجا حوصله اش سر رفته و براي خنده با همكارهاش زنگ زدند اينور اونور.
ما هم كه ديديم اينطوريه سري زديم به جاده ي حاشا، كي گفته؟ كي ترسيده بود؟(بماند كه فكر كنم دو تا سكته ناقص زده بودم) و از اينجور حرفها به اضافه ي يك عالمه فحش و دري وري كه نثارش كردم.
نتيجه گيري اخلاقي:
آقا جون،اين استاد ما با همه ي نفهميش(چون فكر ميكرد خانومها از آقايون سرترند).يك بار سر كلاسش خطاب به جمع گفت:(و چون داشت يك عيب را ميگفت طرف حسابش ما نرينگان بوديم)كه آخه الاغها اين چه جور شوخيهاي كه با هم ميكنيد،فلاني اين درس و افتادي،رضا جون زنت سقط شد،اصغر آقا خونهات را دزد زد.طرف را سكته ميديد بعد ميگيد داشتيم شوخي ميكردم.
بابا ايهاالناس تو را جون مادرتون از اين شوخيهاي خركي نكنيد بابا ما همون شوخيهاي ايلي،عشايري شما را به اينجور مزه پراكنيها ترجيح ميديم.اگر خداي نكرده من كه مثل دسته ي گل ميمونم ميفتادم ميمردم خوب بود؟در كوچه مون حجله ام را ميزدند خوب بود؟اونوقت كي ميخواست جواب نن جون ما رو بده؟ها؟
۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه
داستان احضار ما به دادگاه انقلاب
ما يك استاد تو دانشگاه داشتيم كه سن و سالي ازش گذشته بود. و به خاطر خالي بنديهاش و هيز بودنش شهره خاص و عام بود و اكثر آقايان به خاطر چپ بودنش با اونها سايهاش را با تير ميزدند.طرف اصلا انگار پسرها را جزو آدم حساب نميكرد مثلا خود من يكسري كه با بچه ها ايستاده بوديم تو سالن دانشكده و داشتيم گپ ميزديم و اين بابا داشت رد ميشد، به خاطر سن و سالش و اينكه به هر حال استادمونه يك سلامي حوالش كرديم. و ايشون راست راست اومد به جاي عليك كردن سلام ما،شروع كرد با دخترهاي گروه سلام و عليك كردن و ما را هاج و واج اونجا گذاشتن كه بابا بي انصاف من بودم كه بهت سلام كردم.
حالا اين استاد ما چه ربطي به احضار ما به دادگاه انقلاب داره،بعدن براتون ميگم.
صداي ناشناس:آقاي فواد....
من:بله بفرمائيد
صداي ناشناس:شما فردا براي پاره اي از توضيحات تشريف مياريد دادگاه انقلاب.
من كه برق سه فاز از كله ام پريده بود با ترس و لرز گفتم:براي چي؟اتفاقي افتاده؟
صداي ناشناس:شما تشريف مياريد به اين آدرسي كه بهتون ميدم،توجيحتون ميكنند.
من دوباره:قربون آخه براي چي؟مشكل چيه؟
صداي ناشناس:من در جريان نيستم.من هم مامورم.فردا ساعت هشت صبح ميان به اين آدرس.قلم دم دستتون هست؟
من:سريع يك خودكار پيدا كردم و گفتم بفرمائيد
صداي نشاناس:خيابان حافظ،كوچه براتي،پ 158.ميريد پيش آقاي عليزاده.ياداشت كردي؟
من:بله،در خدمتتون هستيم. و تا اومدم چيزي ديگه اي را اضافه كنم و باز يارو را سوال پيچ بكنم طرف گوشي را قطع كرد.
دنيا بود كه رو سرم خراب شد و سيل افكار ناجور كه چه جوري من و پيدا كردند به سرم هجوم اورد.
خواهرم كه تو اتاق بود و فكر ميكرد كه يكي از شركتهاييه كه براشون رزومه ام را فرستادم تماس گرفته اومد بود بيرون كه بپرسه كي بود.كه با ديدن قيافه ي من خنده اش ميگيره كه چي شده، روح ديدي؟
من هم به صورت هذيان وار، زمزمه كنان ماوقع را بهش گفتم.
-چي؟
اين بار صدام برگشت و محكمتر گفتم كه بهم گفتند فردا بيا دادگاه انقلاب.
كره خر انگار داشتم باهاش شوخي ميكردم.چشمهاش برقي زد و با خنده گفت:چي ميگي؟كي بود؟چي گفت؟
-من چه بدونم كدوم خري بود؟شماره اش اجق وجق بود.و جريان مكالمه امون را براش گفتم.
گيس بريده ي آنتن نامردي نكرد و سريع پريد،رفت به مادرمون گفت.ننه جون ما هم كه تو اتاقش داشت روزنامه ميخوند.يك نگاهي از بالاي عينكش به ما انداخت و با همون زبون بي زبوني ده تا ليچار بارمون كرد.كه ديدي؟نگفتم بهت؟خوبت شد؟حالا هي برو اعلاميه پخش كن.هي برو بالا پشت بوم الله اكبر بگو.
ما هم براي اينكه از زير نگاه هاي سرزنش آميز مادرمون فرار كنيم و تمدد اعصابي بكنيم سريع پريديم تو اتاقمون و رفتيم لبه پنجره و سيگاري گرونديم.هر چي فكر ميكردم نميتونستم حدس بزنم كه چه جوري من و پيدا كردند. اگر استراق سمع كرده باشند و به تلفنمون گوش كرده باشند كه بايد به شماره ي خونه زنگ ميزدند. من از خط گوشيم كه با كسي كل كل نميكردم. وانگهي خط من كه سند نداره و به اسم خودم نيست.بعد فكرم اومد سمت اينترنت.ولي من كه نه تو وبلاگم يا بالاترين يا فيس بوك و زنديق ردي از خودم به جا نذاشته بودم.تو همين افكار بودم كه ديدم وروجك اومد اتاقمون.من هم براي تشريك مساعي.دغدغه هاي خودمون را با آبجي در ميان گذاشتيم كه به نظرت چه طوري ردمون را زدند؟ آخر تنها جائي كه به فكرمون رسيد همين اينترنت بود و از اونجائي كه من فقط تو همين وبلاگ و بالاترين با اسمم مينويسم گفتيم شايد يا از اينجا اطلاعاتمون درز كرده، يا شركت... كه ازش اينترنت ميگيريم و بر حسب اتفاق شماره ي موبايلم را هم داره دستي تو اين كار داره. و با هم همقسم شديم كه در صورتي كه كاشف به عمل اومد كه كار اين شركت باشه.كركره اونجا را بكشيم پايين.......
ادامه جريان را اگر مورد پسند دوستان واقع شد و وقت كردم بعدا برايتون مينويسم من كه خسته شدم از بس نوشتم و پاك كردم،ايشاءالله بقيه اش براي بعد.
حالا اين استاد ما چه ربطي به احضار ما به دادگاه انقلاب داره،بعدن براتون ميگم.
دوشنبه اين هفته بود كه حدودهاي ساعت شش بعد از ظهر گوشي ما زنگ خورد و ما هم كه داشتيم پاي تي وي توسط امواج ماهواره مورد تهاجم فرهنگي قرار ميگرفتيم.بي توجه به شماره ي خفني كه داشت به ما زنگ ميزد گوشي را جواب داديم.
صداي ناشناس:آقاي فواد....
من:بله بفرمائيد
صداي ناشناس:شما فردا براي پاره اي از توضيحات تشريف مياريد دادگاه انقلاب.
من كه برق سه فاز از كله ام پريده بود با ترس و لرز گفتم:براي چي؟اتفاقي افتاده؟
صداي ناشناس:شما تشريف مياريد به اين آدرسي كه بهتون ميدم،توجيحتون ميكنند.
من دوباره:قربون آخه براي چي؟مشكل چيه؟
صداي ناشناس:من در جريان نيستم.من هم مامورم.فردا ساعت هشت صبح ميان به اين آدرس.قلم دم دستتون هست؟
من:سريع يك خودكار پيدا كردم و گفتم بفرمائيد
صداي نشاناس:خيابان حافظ،كوچه براتي،پ 158.ميريد پيش آقاي عليزاده.ياداشت كردي؟
من:بله،در خدمتتون هستيم. و تا اومدم چيزي ديگه اي را اضافه كنم و باز يارو را سوال پيچ بكنم طرف گوشي را قطع كرد.
دنيا بود كه رو سرم خراب شد و سيل افكار ناجور كه چه جوري من و پيدا كردند به سرم هجوم اورد.
خواهرم كه تو اتاق بود و فكر ميكرد كه يكي از شركتهاييه كه براشون رزومه ام را فرستادم تماس گرفته اومد بود بيرون كه بپرسه كي بود.كه با ديدن قيافه ي من خنده اش ميگيره كه چي شده، روح ديدي؟
من هم به صورت هذيان وار، زمزمه كنان ماوقع را بهش گفتم.
-چي؟
اين بار صدام برگشت و محكمتر گفتم كه بهم گفتند فردا بيا دادگاه انقلاب.
كره خر انگار داشتم باهاش شوخي ميكردم.چشمهاش برقي زد و با خنده گفت:چي ميگي؟كي بود؟چي گفت؟
-من چه بدونم كدوم خري بود؟شماره اش اجق وجق بود.و جريان مكالمه امون را براش گفتم.
گيس بريده ي آنتن نامردي نكرد و سريع پريد،رفت به مادرمون گفت.ننه جون ما هم كه تو اتاقش داشت روزنامه ميخوند.يك نگاهي از بالاي عينكش به ما انداخت و با همون زبون بي زبوني ده تا ليچار بارمون كرد.كه ديدي؟نگفتم بهت؟خوبت شد؟حالا هي برو اعلاميه پخش كن.هي برو بالا پشت بوم الله اكبر بگو.
ما هم براي اينكه از زير نگاه هاي سرزنش آميز مادرمون فرار كنيم و تمدد اعصابي بكنيم سريع پريديم تو اتاقمون و رفتيم لبه پنجره و سيگاري گرونديم.هر چي فكر ميكردم نميتونستم حدس بزنم كه چه جوري من و پيدا كردند. اگر استراق سمع كرده باشند و به تلفنمون گوش كرده باشند كه بايد به شماره ي خونه زنگ ميزدند. من از خط گوشيم كه با كسي كل كل نميكردم. وانگهي خط من كه سند نداره و به اسم خودم نيست.بعد فكرم اومد سمت اينترنت.ولي من كه نه تو وبلاگم يا بالاترين يا فيس بوك و زنديق ردي از خودم به جا نذاشته بودم.تو همين افكار بودم كه ديدم وروجك اومد اتاقمون.من هم براي تشريك مساعي.دغدغه هاي خودمون را با آبجي در ميان گذاشتيم كه به نظرت چه طوري ردمون را زدند؟ آخر تنها جائي كه به فكرمون رسيد همين اينترنت بود و از اونجائي كه من فقط تو همين وبلاگ و بالاترين با اسمم مينويسم گفتيم شايد يا از اينجا اطلاعاتمون درز كرده، يا شركت... كه ازش اينترنت ميگيريم و بر حسب اتفاق شماره ي موبايلم را هم داره دستي تو اين كار داره. و با هم همقسم شديم كه در صورتي كه كاشف به عمل اومد كه كار اين شركت باشه.كركره اونجا را بكشيم پايين.......
ادامه جريان را اگر مورد پسند دوستان واقع شد و وقت كردم بعدا برايتون مينويسم من كه خسته شدم از بس نوشتم و پاك كردم،ايشاءالله بقيه اش براي بعد.
اشتراک در:
پستها (Atom)